سلام عزیران دلم امروز می خوام یه خاطره ی نسبتا جالب براتون تعریف کنم! امروز صبح یه کاری بانکی داشتم که باید اول وقت انجام می شد... راس ساعت 7 دم درب بانک تو ماشین منتظر باز شدن در بانک بودم که دیدم یه پسر دبستانی که صورتش از سرما سرخ شده بود در ماشین رو باز کرد و با بیان بچه گون گفت: عمو صاف می ری؟ گفتم چی؟ گفت: صاف... فهمیدم که منظورش مستقیمه! که دوستم(زهرا ) دست کشید سر و صورتش و گفت:خاله کجا می خوای بری؟ گفت: کیفمو جا گذاشتم!!! زهرا ملتماسه بهم نیگا کرد و گفت: .....تو را خدا سوارش کن جان من یه لحظه دلم براش سوخت و بهش لبخند زدم گفتم سوار شو...(فقط تعجب کرده بودم که من با یهsonata و با یه دختر توش، کجام به مسافر کش می خورد؟؟؟) زهرا پسره رو جلو رو پای خودش نشوندش... و راه افتادیم و پسره داشت مدام برای زهرا زبون می ریخت و من فقط گوش می دادمو می خندیم خلاصه رفتیم کیفش رو برداشتیمو برگشتیم... نزدیک مدرسه بودیم که بمن گفت:اقا،ببخشید ماشینتون سوناتاس؟ گفتم اره... گفت میشه باماشینتون منو ببرین تو مدرسه؟ اخه ما پراید داریم ولی یکی از دوستام 207 دارن و هر روز منو مسخره میکنه که پراید داریم! اگه میشه با ماشینتون بری داخل تا به دوستام بگم sonata خریدیم؟ بازم با اصرار زهرا قبول کردم...رفتم داخل مدرسه وقتی که میخواست پیاده بشه، یه 500تومنی داد بمن و گفت کرایمو کم کن و بقیشو بهم پس بده! مرده بودم از خنده... من هم یه 2هزاری بهش دادم... برگشت گفت، اقا 500تومنی بهت دادم تو حالا 200تومنی بهم میدی؟ کرایه ها هم گرون شده؟ خلاصه گفتم غلط کردمو علاوه بر 500تومنی خودش اون 2هزاری هم بهش دادمو گفتم برو... در رو باز کرد و بلند گفت مرسی بابا و مامان... و یه ماچ ابدار هم از 2تامون گرفتو و وقتی پیاده شد بلند گفت(طوری که دوستاش بشنوند): بابا جون مواظب مامانم باششششش.....
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1